می خواست به تنها کورسوی امیدی که داشت چنگ بزند. تکه چرمی سکه دوزی شده از نقره که پشت به پشت در خانه شان چرخیده و به پدرش رسیده بود. بعد از دادگاه به سیامک تلفن زده و قرار گذاشته بود تا چرم را کارشناسی کند. اگر میراث خانوادگی را به قیمت خوبی می فروخت، می توانست ادامه بدهد.
سه هفته قبل، قواره چرم را روی هره پنجره اتاقش گذاشته بود و برای فروختن آن با خودش یکی به دو می کرد. مادرش پریچهر راضی نبود. قرص کامل ماه سرخ رنگ پشت ابرها می رفت و می آمد. از انعکاس نور ماه سکه ها بیشتر برق می زدند و رد شکسته ای از نور مهتابی رنگ بر دیواره کنار پنجره می انداختند. فرانک با خودش فکر می کرد قواره چرمی اگر قیمتی نداشته باشد، سکه های دوخته شده اش حتماً با ارزشند....
 ***
رمان«در قلب گردباد»(دختران کهرمان) نوشته علی منتخبی بخت ور، از سوی انتشارات سیاهرود، روانه بازار کتاب شده است. این رمان فانتزی و چند لایه، روایتی بحث برانگیز از دوره های متناوب زندگی انسان است. دوره هایی که از دیروز شروع شده و در گذر زمان به آینده ای ناپیدا ختم می شود. 
فانتزی نویسی، سبکی در ادبیات است که عناصر جادویی و ماورایی را که در جهان واقعی وجود ندارند، در خود جای می‌دهد. نویسنده هم در این رمان با تلاش فراوان کوشیده است داستانی ایرانی با سبکی تازه در فانتزی نویسی را ارائه دهد و در این راه هم موفق بوده است...
«علی منتخبی بخت ور»، متولد ۱۳۵۹ بوده و با رمان «کافه گال» قدم به عرصه ادبیات گذاشت و در ادامه رمان هایی همچون: «آدم ها عاشق به دنیا می آیند»،«آواز باد و باران» و «برخورد نزدیک از نوع آجر» را هم منتشر کرد.                    
 ***
در بخشی دیگر از ادامه این رمان می خوانیم:
در تاریکی اتاق آپارتمانی محقر روی تختخوابش، خیره به قواره چرمی، افکارش آن قدر ماند که ابرها تمام شدند و نور ماه روی سکه ها ثابت شد. خطوط منعکس شده به یکدیگر پیوستند و شمایل کوه و نشانی از یک راه به مانند ماری درهم تنیده به روی دیوار نقش انداخت. علائمی به چشم آمد، انگار که نقشه ای باشد. 
بی صدا از روی تخت برخاست تا روشنک بیدار نشود. به طرح روی دیوار نگاه کرد و پاورچین نزدیک شد. روی سکه ها، علامت های هفت و هشت ضرب شده بود. موبایلش را برداشت و از تصویر مبهم روی دیوار و چرم عکس گرفت. نقشه با علائمی نامفهوم، راهی پرپیچ و خم در میان کوهی بلند را نشان می داد. نوشته ها مثل شاخه درختی درهم پیچیده به نظر می آمدند. فرانک تا به حال چنین نقش و نگار و رسم الخطی ندیده بود.... 
نورافکن های باشگاه نورشان رفت. محوطه تاریک شد. حرف های مربی، قلب فرانک را مثل اسکنه می تراشید. کسی تا آن موقع نمی ماند و تمرین نمی کرد. بی آنکه سیبل را ببیند، نشانه گرفت و چله را رها کرد. در تاریکی اما معلوم نشد که تیر به هدف نشسته است. مربی بی آنکه بفهمد، رفته بود. با نارضایتی زه کمان را باز کرد، وسایلش را در کوله پشتی گذاشت و به سمت محلی که با سیامک قرار ملاقات داشت، به راه افتاد...

شما چه نظری دارید؟

شما در حال پاسخ به نظر «» هستید.
0 / 400
captcha

پربازدیدترین

پربحث‌ترین

آخرین مطالب

بازرگانی